نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسنده
دانشجوی دکترای علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه فردوسی مشهد
چکیده
کلیدواژهها
مطالعات تاریخی در میانۀ سازندهای هر رشته
بنای هر شاخة علوم بر پنج رکن است:
1- تاریخ (پیشینۀ) توصیفی یا تحلیلیِ پیدایش و تحوّلات نظری و عملی آن علم در ادوار گذشته.
2- بنیانهای فلسفی یا همان مبانی آن علم، که سه رکن 3 تا 5 آمده در زیر بر این رکن استوارند. حتی در علوم تجربی، هستۀ اولیّۀ مبانی علم بیشتر مبتنی بر گزارههای فلسفی است تا دانش تجربی. به گفتة «اوینگ» (1951، ص 10) مفاهیم بنیادین علوم در حیطۀ فلسفه باقی میمانند، زیرا ماهیّتاً با هیچ یک از روشهای علوم خاص، قابل وارسی نیستند. پژوهشگر بر این گمان است که سخن اوینگ را میتوان نه تنها به مفاهیم بنیادین که اساساً به کلّ حیطۀ «مفهومسازی» بسط داد؛ زیرا با وجود معمول بودن روشهای علمی در علوم، ساخت و پرداخت مفهوم، ذاتاً صبغهای فلسفی دارد. اساساً مفاهیم تنها از معبر «انتزاع»، شکل میگیرند . ذهن – خواه ذهن فردی ؛ خواه بیناذهن جمعی – هرگاه تصوّرات یا برداشتهای خویش از اشیا و پدیدهها را از لوازم موجودیّت «واقعی» مانند زمان، مکان و سایر تصوّرات ملازم، تفکیک و «منتزع» میکند، میتواند مفهوم بیافریند . از این رو، به یک معنا همۀ مفاهیم انتزاعیاند، حتّی مفاهیمی که دلالت بر عینیّات دارند .
بر این اساس، فلسفۀ هر علم، آن دستمایۀ اولیّهای است که پژوهشگران و حتی عملگرایان آن رشته و حرفۀ وابسته، بر اساس آن مفاهیم مربوط را شکل میدهند، پژوهشهای لازم را سامان میبخشند، فنون لازم را ابداع یا بهبود و جنبههای حرفهای را توسعه میبخشند و.... همۀ اینها بر بنیانی فلسفی استوار است.
3- مفاهیم، نظریهها و قوانین. مفاهیم، در واقع وجه انتزاعیِ همان موضوعاتی است که هر علمی به مطالعة آن میپردازد. هر رشته بنا بر موضوعات مربوط، به مفهومسازی میپردازد و در نهایت، بر اساس موضوعات و مفاهیم، نظریهسازی صورت میگیرد. ساخت نظریه بر اساس موضوع و مفهوم بویژه در علوم اجتماعی و انسانی موضوعیّت دارد؛ و موضوعیّت آن توسط برخی افراد چون نوذری (1379ج، ص. 119) تأیید شده است.
از این منظر، در چارچوب مفاهیم علمیاست که اشیا و پدیدههای مربوط در قالبی انتزاعی، تعیّن ، طبقهبندی، مقایسه و گاه تبیین و یا حتّی اندازهگیری میشوند. کوششها در وضع قوانین و نظریهها با هدف طبقهبندی، شرح، پیشبینی و گاه اندازهگیری مفاهیم پیشگفته است، و حاصل پژوهشهای بنیادیناند . بنابراین، رابطۀ میان مفاهیم و موضوعات در هر رشتۀ علمی، صرف نظر از پسزمینههای پیچیدۀ تاریخی، فلسفی، تئوریک و زبانشناختی، در سادهترین سطح چنیناند: هر رشتهای به تناسب موضوعات مرتبط، مفاهیم را میآفریند و یا به طور استعاری از زبان عامیانه و یا زبان تخصّصی رشتههای دیگر وام میگیرد. بدیهی است، صرف نظر از معنای رایج هر یک از این مفاهیم، فهم عمیق این مفاهیم، وابسته به آن پسزمینههای فکری است که این مفاهیم را به قصد خاصّی به استخدام درآوردهاند. از این رو، معنایی که در کنه این مفاهیم نهفته است، اغلب محصول نظریهپردازی است. از این رو، در هر علمی، مفاهیم آن علم و نظریهپردازی در آن حیطۀ علمی، در مجموع در یک مقوله جای میگیرند.
4- روششناسی که در حکم راهنمای پژوهشگران هر حوزة علمی، از ابتدای کار تحقیق تا مرحلة ارائه، تفسیر و تشریح یافتهها، و نیز «نظریهپردازی» و وضع قوانین علمیاست.
5- جنبههای عملی و گاه حرفهای، کارکردی و فنّاورانة آن حوزة علمی. در اینجا، حرفهمند، ماشین، استانداردها و فنون را در فضایی عملی که میراث تاریخی حرفه است، به خدمت سه رکن پیشین (فلسفه، نظریه و روششناسی) درمیآورد؛ تا «عمل» را که ممکن است یک خدمت حرفهای باشد، شکل دهد.
روشن است که این مقولات پنچگانه واقعاً دارای مرزهای کاملاً متمایزی نیستند؛ و چنین تقسیمبندی، اغلب مجازی است. مثلاً آغاز نظریهپردازی، اغلب جز با پذیرش مفروضاتی با ماهیّت فلسفی ممکن نیست. همچنین، این چارچوبهای فلسفی است که روشهای تحقیق میآفرینند؛ یا بر اساس چنین چشماندازهایی است که پژوهشگر دست به انتخاب یکی از روشهای تحقیق میزند. مثلاً پوزیتیویسم، در عین حال که یک روش علمی است، یک نظریه دربارۀ علم نیز محسوب میشود. از طرف دیگر، روششناسی، از یک سو با نظریه و از دیگر سو با عمل، رابطۀ تنگاتنگی دارد. پاسخ به این پرسش که آیا این «فضا و جوّ نظری » است که نوع خاصّی از روششناسی را میآفریند (یا آن را پشتیبانی میکند) و یا اینکه «حال و هوای عملی » است که کاربرد نوع خاصی از روششناسی را صورتبندی میکند، آسان نیست؛ زیرا اساساً میان نظریه و عمل نمیتوان تمایزی قطعی قایل شد. تقریباً همیشه میان نظریه و عمل، رابطهای تنگاتنگ برقرار است. در دنیای کتابداری و علم اطلاعات، اصول پیشنهادی رانگاناتان، نمونهای از آمیزش نظریه و عمل است. قوانین پنجگانۀ وی را همزمان میتوان اصولی تئوریک و نیز اصولی عملی، قلمداد کرد. «یورلند» ، حتّی فراتر از امکان رابطۀ میان نظریه و عمل، از ضرورت یکپارچگی این دو سخن گفته و آن را به حرفهمندان اطلاعاتی توصیه کرده است (پلوک ، 2002).
بنا بر آنچه گفته شد، بررسیهای تاریخی نیز نمیتوانند جدا از سایر ارکان پیش گفتۀ پنچگانه باشند. به عنوان مثال، مشربهای فلسفی چون «پدیدارشناسی» بیش از هر زمان دیگری به فلسفه، رنگ و بویی تاریخی بخشیدهاند. تا جایی که مثلاً هگل ، تاریخ و پدیدارشناسی را زیر یک چتر «تاریخ فهم شده» گرد هم میآورد (مککارنی ، 1383، ص. 135). به طریق اولی، مفاهیم چون ذاتاً از معبری انتزاعی و فلسفی زاییده میشوند، برای فهم عمیق به مطالعات تاریخی نیازمندند. به نحوی که فهم مفاهیم بنیادین رشته مانند «اطلاعات» و «مدرک» بدون در نظر داشتن آن زمینۀ تاریخی که این مفاهیم در آن زمینه شکل گرفته، امکانپذیر نیست. به عبارت دیگر، فهم این مفاهیم، مستلزم فهم همزمان شرایط اجتماعی، فناورانه، فرهنگی و... همبستهای است، که بستر پیدایش و توسعه و دگرگونی احتمالی این مفاهیم بودهاند. از این رو، میان فهم و تحلیل پیشینۀ تاریخی هر رشتهای و فهم و تحلیل پشتوانههای نظری، فلسفی، روششناسی و حرفهای آن روابط دو/ چندگانۀ محکمی وجود دارد. چنین پیوستگی تا بدانجاست که «پیشینهشناسی مفاهیم » امروز به یک زمینۀ کاری مهم در مطالعات علوم انسانی بدل شده است . دیگرانی نیز چون شاو (2010a، ص. 6 و 21) پا را از پیشینهشناسی صرف مفاهیم فراتر گذارده، «مفهومسازی » را از نتایج ممکن مطالعات تاریخی دانستهاند. برخی در این باره تا آنجا پیش رفتهاند که معتقدند هیچ تمایز مهمّی بین تاریخ و علوم اجتماعی وجود ندارد .
در مقابل، مواضع محتاطانهای هم در این باره اتخاذ شده که به این صراحت، چنین کارکردی از پیشینهشناسی مفاهیم را تصدیق نمیکنند؛ گرچه به کل، آن را رد هم نمیکنند. یکی از وابستگان این موضع «میشل فوکو» است. وی گرچه معتقد است با انجام چنین بررسیهایی «میتوان راههایی را شناخت که گردش و تحوّل و انتقال مفاهیم در حوزههای مختلف از طریق آنها صورت میگیرد و به تشخیص آن تغییری پرداخت که در شکل یا حوزۀ تطبیق آنها رخ میدهد» (فوکو، 1388، ص. 96- 97)؛ با این حال، محتاطانه به این گونه بررسیها میپردازد و معتقد است این مطالعات، «بنای منطقی همۀ آن مفاهیمی را مشخّص نمیکند که نحویان بر آنها تکیه کرده بودند، بلکه به ترسیم فضای سازماندهندۀ شکلگیری آنها میپردازد» (همان، ص. 97). پژوهشگر بر این گمان است که حتّی چنانچه تنازل شکگرایانۀ فوکو را بپذیریم، باز «ترسیم فضای سازماندهندۀ شکلگیری مفاهیم» خود به خود میتواند مقدمۀ فهم عمیقتر آن مفاهیم باشد. به نظر میرسد تردید فوکو در این باره ناشی از دو مسئله است: نخست، مشرب پستمدرنیتۀ وی، آن ارجمندی مورّخان تاریخباور را که اغلب در کسوت یک پیشگوی ایدئولوژیک به تفسیرهای آمرانه میپرداختند؛ فرو کاسته و از موضعی فروتنانه، تاریخ را تا حدّ توصیف رویدادها، تلقّی میکند. در این مشرب، اصالت از آنِ «توصیف» است تا «تعمیم» و حتّی «تفسیر». به نظر نگارنده، این فروکاهیهای پستمدرنیستها، تعمیمهای نابجا و تجویزهای آمرانۀ همراه با گونهای از نخوت موّرخان و فلاسفه را نشان گرفته تا ارزش ذاتی مطالعۀ تاریخ را. به گفتة «کار» (1386، ص. 97) «امروزه علما و مورخان هر دو امید متواضعتری دارند و آن اینکه بتدریج از یک فرضیۀ جزء به فرضیۀ دیگری راه یابند». دومین مسئله، ناشی از آن است که به باور فوکو (1388، ص. 89)، تاریخ تکوین مفاهیم در رشتههای علمی، تاریخی پیوسته نیست که نظم و پیشرفت بر آن حاکم باشد. جالب آنکه این مسئله مورد اشارۀ فوکو بویژه در متون رشتۀ ما مشهود است. «یورلند و البرچسن» (1995، ص. 409) به این معضل در مطالعات تاریخی/ مفهومیِ رشته اشاره داشتهاند: «تحلیل نظریهها و پاردایمها در علم اطلاعات دشوار است زیرا آنها اغلب ]در متون[ ضمنیاند و تلویحاً فهم میشوند». ناگفته پیداست، اشاره به چنین تنگنایی در مطالعات تاریخی - بویژه در آنجا که موضوع عبارت است از تاریخنگاری سیر اندیشهها - صرفاً موّرخ را به احتیاط بیشتر در گردآوری واقعیتها و ارائۀ نتایج فرا میخواند؛ و نه محال بودن انجام آن. حتّی خود فوکو (1388، ص. 199) که تاریخنگاری سیر اندیشهها در علوم را از جهاتی چون «بیثباتی و عدم پیوستگی»اش، دشوار میبیند؛ نقشهایی برای آن برشمرده و حیطهای وسیع برای آن قایل است؛ از «بازسازی تحوّلات خطّی پیدایند تاریخ»، «نشانگری داد و ستدهای فکری و مهاجرت آموزهها در روابط میانرشتهای» و «تحلیل تکوین شناخت علمی» گرفته تا «داد و ستدهای میان دنیای فلسفه و حوزههای علمی یا سیاسی» (همان، ص. 201).
این مواضع از هر سو که پذیرفته شود، بیانگر روابط تنگاتنگ مطالعات تاریخی در هر رشته با بنیانهای نظری، فلسفی و دیگر ارکان پنجگانۀ مذکور است. به طور خاص، در رشتۀ ما این موضوع مورد اشارۀ برخی از نظریهپردازان قرار گرفته است. به عنوان مثال، «یورلند» (2007) به اندیشۀ «اروم» (2007، ص. 70-71) اشاره میکند که با گلایهمندی مینویسد: «معنا و (در نتیجه) زمینه و بافتار مفاهیم، تا حدّ یک موجودیّت مستقلّ بیطرف و تقریباً غیرچارچوبی ، محدود شدهاند».
از این رو، مسئلۀ این پژوهش، نه تنها «دعوت به بررسی تاریخی راه رفته در رشته» است؛ که به جهت پیوستگی جنبههای تاریخی، فلسفی، نظری، روششناختی و عملگرایانه در هر مطالعۀ تاریخی، تا آنجا که به واقعیتهای تاریخی به دست آمده مربوط میشود، سایر جنبهها در این گونه مطالعات باید مد نظر باشد.
در نهایت، میتوان گفت چنین ضرورتی در پاسخ به دعوت کسانی چون یورلند (2011، ص. 1) است که معتقدند علم اطلاعات به «تغییر پارادایم» نیازمند است. چه بسا، تحلیل تاریخی رشته میتواند کمکی در صورتبندی یک پارادایم جدید در رشته باشد. یورلند از جمله متفکرانی است که معتقد است یک راه ممکن برای تغییر پارادایم رشته، همین بررسیهای تاریخی از گذشتۀ رشته است: «فهم تاریخی و عملگرا از مفاهیم، پرثمرترین و مفیدترینِ نگرشها هستند. همچنین، این فهم ممکن است بخشی از تغییر پاردایم گستردهتری باشد که رخداد آن نیز در علم اطلاعات، آغاز شده است» (یورلند، 2009، ص. 1519).
مطالعات تاریخی به روایت تاریخ: مروری بر نگرشهای نو
تاریخ به عنوان یک حوزۀ مستقّل، و نیز تاریخ فلسفه، تاریخ علم و سرانجام، مطالعات تاریخی در هر یک از علوم، چهار حوزۀ مرتبط و در عین حال دارای موضوعات و دغدغههای متفاوتند. اوّلی، امتدادی تا متون یونان باستان دارد. گرچه غفلت و چه بسا بیعلاقگی یونانیان به تاریخ، تا سالها این حوزه را در قیاس با فلسفه به محاق برد. این را میتوان از رنگ و لعاب حماسی، اسطورهای و شاعرانۀ متون تاریخی یونانیان دریافت (استنفورد ، 1998، ص. 74). تاریخ فلسفه، تاریخ علم و تاریخ اختصاصی در هر یک از علوم که همگی تاریخهای مضاف به شمار میآیند؛ پدیدههایی تازهاند که حدّاکثر ریشه در سدۀ هجدهم میلادی دارند .
توسعۀ علم باستانشناسی از سدۀ هجدهم میلادی به بعد (استنفورد، 1998، ص. 78) رونقی بیسابقه به حوزۀ تاریخ - به عنوان یک حوزۀ مستقّل - بخشید؛ و پژوهشهای داروین پای مطالعات و مشاهدات تاریخمدارانه را در علوم طبیعی گشود و به مطالعات تاریخی - بویژه مطالعات تاریخی مضاف - جهتی نو بخشید. مهمتر از همه، به قول نوذری (1379ج، ص. 134- 135) شواهد حاکی از آن است که «از عصر روشنگری به بعد، اهمیّت عوامل و عناصر غیرشخصی در تاریخ به میزان فزایندهای مورد تأیید و شناسایی قرار گرفته است». در نتیجه، این عصر به پیدایی دو تحوّل انجامید. نخست اینکه نگارش تاریخ از انحصار روایت اقدامهای انسانها خارج و اندیشههای انسانی نیز به موضوعات ممکن قابل پژوهش افزوده شد؛ چیزی که از آن به «تاریخ عقاید» یاد میشود (استنفورد، 1998، ص. 76). تاریخ عقاید، بسته به اینکه چگونه اندیشههایی را تاریخنگاری میکند، ممکن است نام تاریخ فلسفه، تاریخ علم و یا تاریخ اختصاصی یک علم یا حتّی حوزهای از یک علم را به خود بگیرد. این تاریخهای مضاف با نقدهای بسیاری از جانب موّرخان و گاه حتّی فلاسفهای چون «راسل» روبرو شدهاند. مثلاً برخی موّرخان، این نقد را بر آن دسته از تاریخ عقایدی که توسّط فلاسفه یا دانشمندان موضوعی نگاشته شده، وارد دانستهاند که آنان در این تاریخنگاریها اغلب از بسترهایی که این عقاید مبتنی بر آن پا گرفته و نشو و نما یافته، غفلت ورزیدهاند (شارتیه ، 1997، ص. 384- 385). استدلال این گروه از مورّخان نظیر استنفورد (1382، ص. 80) این است که در مطالعات تاریخی نه میتوان فارغ از اشخاص و رویدادها فقط به بررسی اندیشهها پرداخت و نه میتوان تاریخی صرفاً فردمحور یا پدیدهمحور نوشت و به جامعهای که فرد در آن زندگی کرده و یا آن بستر اجتماعی که مبتنی بر آن پدیدهای، رشتهای علمی، مشربی فلسفی، روندی فکری و... پیدا و نشو و نمو یافته، بیتوجّه بود. «فوکو» (1388، ص. 202- 205) نیز تاریخهای معمول و شناخته شدۀ اندیشهها در علوم را نقد کرده و «دیرینهشناسی دانش » و بعدها «تبارشناسی » را که با تاریخ سیر اندیشهها شباهتها و تفاوتهایی دارد، پیشنهاد میکند . با وجود چنین نقدهایی، همچنان سهم این تاریخنگاریهای فکری در پیشبرد علوم، مورد قبول و تصدیق است. به گمان نگارنده، کمترین نقش پیشبرندۀ این گونه مطالعات آن بود که در عصر روشنگری و در اوج پارادایم تخصّصگرایی، چنین پژوهشهایی با نمایش کلاننگرِ روند تدریجی دستاوردها در علوم در بستری از تکوین و تاریخ، شاید پاردایم تقطیعی و تخصّصگرایانۀ عصر را تعدیل بخشیده باشند؛ و بعید نیست که این گونه تاریخنگاریها که معمولاً از ریشههای فلسفی و وحدتگرایانۀ علوم غافل نبوده، در زنده نگاه داشتن تفکّر فلسفی در علوم بیتأثیر نبوده باشد.
دومین تحوّل از عصر روشنگری به بعد، شکست انحصار پرسشهای «چیستیگرایانه» در مطالعات تاریخی و افزوده شدن «چرایی»ها در این مطالعات است؛ و این یعنی اهمیّت یافتن عنصر «تفسیر و تأویل» در متون تاریخی . اتّفاقاً به دلیل آنکه تاریخهای مضاف بیشتر ناظر به «شناختشناسی »اند تا «وجودشناسی »، بیشتر در این فضا مجال نشو و نما یافتند. این تحوّل نیز در پیشبرد علوم مؤثّر واقع شد؛ زیرا مطالعات تاریخی علوم که همچون مطالعات فلسفۀ علوم، ناظر به معرفتهای پسینی است و در ساحت شناختشناسیاند؛ در به دست دادن فهم عمیقتر از علوم که در زمرۀ معرفتهای پیشینی بوده و در ساحت وجودشناسیاند؛ سهم بسزایی داشتهاند. بدیهی است، هر چه در تحصیل شناختهای پسینی (نظیر آنچه در مطالعات تاریخی به دست میآید) کوشش شود، فهم پژوهشگران و حتّی عملگرایان از شناختهای هستیگرایانه و پیشینی رشته بیشتر خواهد بود، زیرا موضوع معرفتهای پسینی چیزی جز تفصیل، توصیف، تشریح، تفسیر، نقد و چون و چرایی دربارۀ معرفتهای پیشینی نیست. به عنوان نمونه، بررسی تاریخی دربارۀ مفهوم اطلاعات، نوعی معرفتی پسینی حاصل میکند که فهم ما را از معرفت پیشنی دربارۀ مفهوم اطلاعات (وجودشناسی اطلاعات) عمیقتر میسازد؛ خاصه آنکه «برداشت روایی از تبیین تاریخی» (اتکینسون ، 1998، ص. 37) مدّ نظر باشد. بر اساس چنین برداشتی، یک واقعه و حتّی گاه یک مفهوم بر اساس روایت وقایع پیش از آن، توضیح داده و تبیین میشود. بدین ترتیب، علم اطلاعات آن گونه که امروز هست و با پژوهشگری و البته بر مبنای مفهومسازی انتزاعی، به چیستی موضوعات و مسائل مورد علاقه میپردازد (وجودشناسی)؛ راهی را از گذشته تا کنون پیموده که توصیف، تحلیل و نقدِ (شناختشناسی) این دستاوردهای هستیشناسانهاش از روایت و تحلیلِ این پیشینه تاکنون یعنی تاریخ آن حاصل میشود. از این تحلیل، معلوم میشود میان تاریخ مضاف و شناختشناسی در هر رشتهای چه ربط وثیق و ظریفی حکمفرماست و شاید ضعف نسبی شناختشناسی در رشته - از جمله نبودِ تنوّع کافی در این باره - در همین نکته نهفته باشد: غفلت از مطالعات تاریخی.
به نسبت علوم محض و کاربردی، این موضوع بویژه در علوم اجتماعی، انسانی و از جمله علم اطلاعات، واجد اهمیّتی مضاعف است. به نظر نگارنده، اغلب کنکاشهای ناظر به چیستی مسائل در علوم اجتماعی و انسانی، صرفاً مسائل را در «رابطه» با سایر مسائل، «تعیّن » و نه «تبیین » میکند. در این میان، اگر هم اصطلاح «تبیین» به کار میرود، بیشتر از روی مسامحه است. مثلاً علم اطلاعات در چیستی اطلاعات، آن را درقالب مجموعه دادههایی با کیفیّت خاص میشناسد؛ که بر این اساس، چیستی اطلاعات در رابطه با مسائل دیگری نظیر داده، حواله میشود. از این منظر، وجودشناسی در علوم اجتماعی و انسانی اغلب عبارت است از شبکۀ درهمتنیدۀ «روابط» میان مسائل و موضوعات ؛ که این وضع ریشه در محدودیّتهای ذهنی و زبانی و نیز برساختی بودن و نه کشفی بودن دانش در علوم اجتماعی و انسانی دارد. حال در این شرایط، که در علوم اجتماعی و انسانی - لااقل در بنیاد - از یک سو با «مفاهیم انتزاعی» و از دیگر سو با «تعیّن» از بستر روابط میان مفاهیم مواجهیم، روشن است که «برداشت روایی از تبیین تاریخی» آن گونه که مورد نظر اتکینسون (1998، ص. 37) است؛ چقدر میتواند در حصول یک دانش پسینی پیراستهتر و با خطاهای نظری کمتر، مؤثّر باشد.
به هر روی، تحوّلات یاد شده در عصر روشنگری بعدها در قرن بیستم با نقدهایی مواجه شد، به طوری که یکی از تحوّلات اخیر در مطالعات تاریخی، نقدهای پست مدرنیستهایی چون فوکوست که به تعبیر نوذری (1379، ص. 241) مکتب روششناسی جدیدی (پاردایمهای دیرینهشناسی و تبارشناسی) را در حوزۀ پژوهش تاریخی وارد ساخته است. این پاردایمها در مواجهه با اسناد تاریخی قایل به هرمنوتیک نیست (فوکو، 1388، ص. 203). فوکو در نقد تاریخباوری یا تاریخگرایی که نظیر علمگرایی به جزماندیشیهایی منجر شده بود ، تعمیم را در مطالعات تاریخی نادرست میداند (همانجا). او حتّی عنصر تفسیر را هم رد میکند و در نقطۀ مقابل موضع هرمنوتیک، تمرکز اصلیاش بر خود گفتمانها، پاردایمها و توصیف ویژگیشان است (همانجا) تا بخشیدن نقش محوری به مفاهیمی چون «آثار » و «نقش فاعلی اندیشمندان» در ساحت تاریخ (همان، ص.204). بنابراین، دیرینهشناسی فوکو نه در پی تفسیر، که معتقد به «توصیف» و «بازنویسی» است. البته، نقد و ردّ اصل تعمیم در مطالعات تاریخی نکتۀ تازهای نیست؛ و این اندیشه پیش از فوکو تا عصر او، از ارسطو تا پوپر سابقه دارد؛ لیکن نفی عنصر تفسیر در مطالعات تاریخی، لااقل از عصر روشنگری به این سو سابقه نداشته است. به نظر میرسد فروکاهی اهمیّت عنصر تفسیر که از عصر روشنگری تا پیش از رواج دیدگاههای پست مدرنیستها، کلیدیترین نقش را در مطالعات تاریخی از آن خود داشت، در کاستن از جزمیّت تاریخنگاریهای تجویزی که با تحلیل گذشته دست به تعمیم و پیشبینی و قانونسازی میزنند، تأثیر بسزایی داشته است. با این حال، شاید ردّ یکسرۀ عنصر تفسیر در این مطالعات، خود دالّ بر جزمیّت دیگری باشد. بررسی مقدمّهها و مؤخّرههای رخدادهای تاریخی و خلع ید ننمودن موّرخان از عنصر تفسیر، بیآنکه به نتایج به چشم گزارههای علّی نگریسته شود، چه بسا میتواند در حوزۀ مطالعات تاریخی، فهمی دیگرگون از رخدادها و مفاهیم به دست دهد؛ و در عین حال، همۀ این دستاوردها را صرفاً در یک چشمانداز تاریخی، فروتنانه، و بدون طرح ادّعاهای حتمی، ارائه دهد.
با این حال، به گمان پژوهشگر، اوّلاً پست مدرنیسم نه تنها از ارزش و قدر مطالعات تاریخی نکاسته است؛ که اتّفاقاً این جریان فکری به مطالعات تاریخی به عنوان یکی از منابع معرفتی مهم مینگرد. در این باره کافی است بدانیم که تاریخیگرایی - به نحوی که پستمدرنیستها باورش دارند - و ساختارگرایی ، دو سرچشمۀ فکری علوم اجتماعی در نزد پستمدرنیستها به شمار میآیند (رهادوست، 1386، ص. 225). بنابراین، چنین چالشهای نظری نه تنها به افول مطالعات تاریخی نخواهد انجامید، که میباید باروریهای فکری آتی را از آن انتظار داشت. ثانیاً راهحلهای داده شده و - همچنان در جریان - که نگران یافتن اثباتی، ولو نسبی برای عینیّت در مطالعات تاریخیاند، چه به نتیجه منتج شود یا بینتیجه بماند؛ و آیندۀ فلسفی مطالعات تاریخی هر چه باشد، این گونه پژوهشها، ولو در غیاب عینیّت (که بویژه در رشتۀ ما که سخت نیازمند فروکاستن از هیمنۀ عینیّتگرایی و اثباتگرایی در فضای پژوهشی آن است) لااقل به نوعی بازکاوی فکری در علوم میانجامد که همان طور که گفته شد، میتواند فهمی عمیقتر و منظری همهجانبهتر را از راه رفتۀ علوم و رشتهها فراهم آورد. از این منظر، اساساً مطالعات تاریخی، زمینهای است برای نظریهپردازی با نوعی مهندسی معکوس.
در پاسخ به منتقدان باید گفت آری، درست است که حتّی اسناد هم یقینی نیستند و عینیّت آنها زیر علامت سؤال است؛ زیرا چه بسا این مدارک و اسناد به قول کار (1386، ص. 42- 43) صرفاً بازتابی فکری از نویسنده و نه نمایانگر عین واقعیّتاند؛ لیکن چنین تلقّی اتّفاقاً در این نگاه به تاریخ که در این نوشتار بیشتر مورد تأکید است (سیر عقاید و اندیشهها) کاملاً به کار میآید و منافاتی با ارزش این گونه مطالعات ندارد.
دستاوردهای ممکن از مطالعات تاریخی در رشته (ضرورت طرح مسئله)
ضرورت کار نظری در رشته: اهمیّت جنبههای تئوریک هر رشتهای از جمله علم اطلاعات، چندان برای حیات، پویایی و باروری رشتۀ مربوط بدیهی مینماید که نیازی به اشارۀ تفصیلی به آن نیست. تنها به این عبارت موجز اشاره میشود که «هر آنچه ما به عنوان حرفهمندان اطلاعاتی انجام میدهیم، در سیطرۀ تئوری است - خواه بدانیم یا نه» (یورلند، نقل در: پلوک، 2002). این عبارت در عین ایجاز، گسترۀ وسیع نظریه که تقریباً هر چیزی را در رشته چون چتری در برمیگیرد، تجسّم میکند. روشن است که با در نظر گرفتن چنین گسترهای که نظریه در هر رشتهای دارد، کمبود نظریه یا لااقل کمبود پژوهشهای فراهمآورندۀ چارچوبهای فکری که زمینهساز نظریهپردازیاند، در هر رشتهای چقدر میتواند زیانبار و مانع پویایی رشته باشد. برخی چون «باکلند» و «لیو» (1995) پژوهشهای تاریخی را فرصتی برای نقد و نظریهپردازی در رشته دانستهاند: «سیطرۀ دیرپای علمیِ پوزیتیویسم منطقی در علم اطلاعات، امروزه با پرسشهایی مواجه است؛ و پیشفرضهای نظری و معرفتشناسیاش با انتقادهایی روبروست. بسیار ضروری است تا ایدهها و اندیشههایی که علم اطلاعات در حال حاضر مبتنی بر آنهاست، تحلیل، دستهبندی و مورد پرسشگری قرار گیرند؛ و نقد تاریخی، فرصت خوبی برای چنین کاری فراهم میکند». یورلند (2002، ص. 423) نیز مطالعات تاریخی را یکی از رویکردهای مرتبط با تحلیل حوزهای میداند که خود زمینهای برای نظریهپردازی است (میرنیک ، 2007). یورلند هنگامی که جنبههای مفهوم دانش را توضیح میدهد، علاوه بر جنبههای فرهنگی و اجتماعی، به جنبۀ تاریخی آن هم میپردازد (یورلند، 1994؛ نقل در: میرنیک، 2007، ص. 2). بدین ترتیب، از آنجا که «دانش» مانند هر پدیدۀ دیگری دارای تاریخ و پیشینه است، بررسی گذشتۀ هر دانش و رشتهای ممکن است به روش معکوس، به تولید دانش و نظریههای جدید منجر شود.
باروری، بلوغ و تثبیت رشته: مطالعات تاریخی نه تنها از جنبۀ نظریهپردازی بر غنای رشته میافزایند، بلکه با در اختیار قرار دادن تاریخچۀ رشته و کنار هم قرار دادن روندهای پیشین در رشته، امکان تحلیل عمیقتر جنبههای رشته، چون هویّت، چشمانداز اجتماعی و حرفهای آن را فراهم میکند. به کمک چنین مطالعاتی است که میتوان نگاهی بیرونی به کلّ رشته داشت؛ و تمام جنبههای آن را در بستری تاریخی نقد کرد. این نگاه تاریخی، رویکرد انتقادی را در رشته تقویت میکند، امکان دستهبندی و طبقهبندیِ بهتر مفاهیم را در رشته فراهم و در یک کلام، مطالعات تاریخی، با باروری زمینههای فکری رشته، به بلوغ و تثبیت آن کمک میکند. همان گونه که «لوید» (1996، ص. 281) نشانههای بلوغ یک علم را چنین فهرست میکند: «انسجام، پیوستگی، ضابطهمندی، کمال، قابلیّت باردهی نظری و قدرت تبیین چارچوب قلمرو خود».
در همین راستا، «هوبارت و شیفمن» (2000، ص. 264) اهمیت مطالعات تاریخی را به گونهای تفسیر کردهاند که برونده آن را میتوان دست یافتن به نگاهی جامع و کلّی از رشته خواند: «بررسی تاریخی اطلاعات - به عنوان یک مسئلۀ بنیادی - به ما اجازه میدهد تا خارج از چارچوب «اصطلاح اطلاعات» در زمانۀ ما ایستاده و بنگریم که ]این مفهوم[ از کجا آمده، کارکردش چیست و چگونه اندیشههای ما را شکل میدهد» (نقل در: کاپورو ، یورلند، 2003). روشن است که این نگاه بیرونی به رشته تا چه حد میتواند در رواج تفکر انتقادی، خلاقیت و آزمودن راههای نوین نظری و عملی در رشته مؤثر باشد. قطعاً چنین فضایی، رشته را به بلوغ فکری و عملی خواهد رساند. این امر بویژه از آنجا مهم است که پژوهشگر معتقد است بنا بر شواهدی (ریسمانباف، 1385) شرایط کامل حرفهای شدن در رشته هنوز محقّق نشده و از این رو، این گونه مطالعات میتواند دوران گذار رشته به حرفهای شدن را سرعت و عمق بیشتری ببخشند.
همچنین رشته از جنبۀ هویّتی بویژه در مواجهه و تعامل با رشتههای دیگر، به گذشتۀ مدوّنی از دستاوردهای فکریاش نیازمند است، بخصوص اینکه، ماهیّت موضوعات هستهایِ رشته به نحوی است که به شدّت به گرایشهای بینرشتهای در رشته منجر شده است . در این مواجهههای بینرشتهای، فضای پژوهشی رشته باید به پشتوانۀ تاریخی مدوّنی متّکی باشد تا دچار بحران هویّت نگردد. از این نظر هم، مطالعات تاریخی به بلوغ رشته کمک میکنند.
در عوض، غفلت از این گونه مطالعات، بلوغ و تثبیت رشته را به تعویق میاندازد. «هان» و باکلند در این باره مینویسند: «اگر حوزهای پیشینهاش را مستند نکند، با فقدان تاریخ و فروکاهی هویّتی مواجه خواهد شد. هر پدیدهای که فاقد تاریخی شناخته شده باشد، همواره به آن به چشم یک نوپدید نگریسته خواهد شد. بنابراین، چنانچه از گذشتهمان چشمپوشی کنیم، باید انتظار داشته باشیم به عنوان ]حوزهای[ «نوپدید و نورسته» باقی بمانیم» (هان و باکلند، 1998، ص. 1). باکلند (2001) در جای دیگری، وقتی میراث دانشگاهی رشته را به بحث میگذارد، نتیجه میگیرد تا زمانی که موّرخان رشته، تمام رشته را در یک زمینۀ یکپارچه واکاوی نکنند، امکان درک علایق مرسوم در رشته توسط دیگران – در ابعاد دانشگاهی، سازمانی یا اجتماعی – امکانپذیر نیست. نتیجۀ وضعی که باکلند توصیف میکند، ناشناختگی مواضع و تولیدات فکری و عملی رشته در مواجهه با دیگر رشتهها و حرف است. روشن است، مراودات درونرشتهای که در فضایی آکنده از انزوا در مراودات برونرشتهای شکل میگیرد، هر اندازه غنی و بارور باشد، یا به بلوغ درونی و نیز نفوذ بیرونی نخواهد رسید و یا در نگاهی خوشبینانه، طیّ این فرایند، زمانبر و کُند خواهد بود.
ضرورت بازنمایی بیانضباطیهای تئوریک رشته: کمبود و گاه نبود پشتوانههای تئوریک کافی در گذشتۀ پژوهشی و عملی رشته، به برخی بیانضباطیهای تئوریک قابل ملاحظه در رشته انجامیده است. بخشی از این بیمبالاتیهای تئوریک را میتوان در آشفتگی مفهومی در رشته یافت. شاید بتوان گفت که نپرداختن کافی به پیشینهشناسی مفاهیم در علم اطلاعات، یکی از ریشههای آشفتگی مفهومی در رشته باشد. از آنجا که پیشینۀ مدوّنی از سیر تاریخی تحوّل بسیاری از مفاهیم اساسی در رشته در دسترس نیست، فهم همهجانبهنگر از بسیاری از مفاهیم بنیادین رشته، دشوار و بلکه بعید است. روشن است که چنین سیر تاریخی مورد نیازی، هم توصیفی، و هم همبسته با همۀ ارکان پنجگانۀ پیشگفته (تاریخ، فلسفه، مفاهیم و نظریهها، روششناسی، فنون و جنبههای عملی) است. بنابراین، انجام چنین پژوهشهایی برای رشتهای که با آشفتگیهای آزاردهندهای در معانی و تفسیر مفاهیم پایهاش روبهروست، کاملاً ضروری است. از یک منظر حدّاقلی، پژوهشهای تاریخی میتوانند با تحلیل فضای فکری رشته در دورههای مختلف تاریخی، این بیمبالاتیهای نظری رخ داده در گذشتۀ رشته را بازنمایی کنند تا زمینۀ لازم برای تصحیح آنها در آینده فراهم شود. اساساً، یکی از کارکردهای تاریخگرایی همان گونه که یورلند (2003، ص. 81) به آن اشاره کرده، تحلیل و بازنمایی چنین خطاهایی است: «در حالی که تجربهگرایی و عقلگرایی، بنیادین و مبنایی هستند؛ تاریخگرایی و عملگرایی ، نظریههایی غیربنیادین هستند. تاریخگرایی و عملگرایی، بر آن نیستند تا رویّهها یا روشهایی تام برای کسب دانش بنا کنند، بلکه آنها معرفتشناسیهای زیانبار و یا نیازمندِ اصلاح و تصحیح را باز میشناسند».
مطالعات تاریخی از منظر روششناسی
مطالعاتی که به لحاظ روششناسی در زمرۀ مطالعات تاریخی قرار میگیرند، بنا بر تفسیری که «میرنیک» (2007، ص. 5) از دیدگاههای یورلند دارد، ممکن است طیف گوناگونی از سنّتهای پژوهشی را در بر گیرد، مانند هرمنوتیک، نظریۀ انتقادی یا ساختارگرایی اجتماعی. اینگونه مطالعات، در سالهای اخیر در علوم انسانی و اجتماعی در نقد پوزیتیویسم و به عنوان یکی از جایگزینها و یا مکمّلهای احتمالی، ترویج شده است. در میان نظریهپردازان مطالعات تاریخی، فوکو در زمرۀ کسانی است که مطالعات تاریخی را در نقطۀ مقابلی میبیند که منتسب به موضع پوزیتیویستهاست . «توینبی» مورخ بریتانیایی نیز از این حیث در این زمره است (مهتا ، 1369، ص. 151). «استنفورد» (1998، ص. 86) هم حاکمیّت رویکرد تجربی در این گونه مطالعات را نفی میکند. به قول «ملائی توانی» (1386، ص. 34)، حتّی اگر مبنای مطالعات تاریخی، صرفاً مشاهدات مورّخ باشد، باز هم این مشاهدات به صورت «کیفی» توصیف میشوند و نه کمّی. در دنیای علم اطلاعات هم قبلاً گفته شد که باکلند و لیو (1995) پژوهشهای تاریخی را فرصتی برای رهایی علم اطلاعات از سیطرۀ دیرپای پوزیتیویسم دانستهاند. یورلند (2003، ص. 81) نیز چنین دیدگاهی به مطالعات تاریخی دارد.
شاید همزمانیِ نقد پوزیتیویسم و رونق تاریخگرایی در علوم اجتماعی و در علم اطلاعات در این نکته باشد که مطالعات تاریخی از آنجا که با تفسیر رخدادها و متون سر و کار دارند؛ پژوهشهایی کیفی شمرده میشوند (رهادوست، 1386، ص. 11) که طبیعتاً میتوانند از سیطرۀ سنگین پوزیتیویسم در این علوم بکاهند. حتّی پژوهشهای صرفاً توصیفی تاریخی نیز در غیاب عنصر تفسیر، باز رنگ و بوی تفسیری دارند؛ چرا که نوع گزینش و چینش رخدادهای تاریخی از میان متون، خود رویکردی تفسیرگونه از تاریخ است. به گفتة «ملائی توانی» (1386، ص. 26) «نگارش تاریخ بدون گزینش و انتخابگری نه معنا میدهد و نه اساساً ممکن و مفید است». در نتیجه، گمان نمیرود که فراخوان متفکّرانی چون فوکو که کوشیدهاند تمرکز مورّخان را از «تحلیل» به «توصیف» سوق دهند، منجر به رخت بربستن کامل عنصر «تفسیر» از مطالعات تاریخی شود.
از طرف دیگر، از آنجا که در کنه هر مطالعۀ تاریخی، چه در شناسایی، اولویّتبندی و نتیجهگیری نهایی از دادهها، عنصر «تفسیر» وجود خواهد داشت؛ پژوهشهای تاریخی، اغلب رنگ و بویی هرمنوتیک دارند. چنین رویکردی به مطالعات تاریخی را «شاو» (2010b، ص. 15) به استناد نظر «ولش» چنین توصیف میکند: «ولش (1974) از فهم هرمنوتیک در روش تاریخی پشتیبانی میکند. روشی که هدف مورّخان در آن بازسازی تجربهها و اندیشههای پیشینیان مبتنی بر تخیّل و همدلی ]با گذشته[ است». شاو (همانجا) مینویسد که ولش (1951، ص. 59-64) به اصطلاح «در همتنیدگی یا مرتبطسازیِ شماری از فاکتهای مجرّد به واسطۀ یک مفهوم و یا فرضیۀ کلّی مناسب» اشاره میکند که توسّط ویلیام وول ، متخصّص فلسفۀ علم به کار رفته است. یورلند با استناد به نظر رابرتس (1996، ص. 20) توضیح میدهد که این «مرتبطسازیِ فاکتهای مجرّد» چگونه باید باشد: «من ]اصطلاح[ اختلاط را به معنای ردیابی روابط علّی و معلولی میان رویدادها؛ و ]اصطلاح[ طبقهبندی را به معنای گروهبندی رویدادها ذیل مفاهیم مناسب به کار میبرم» (یورلند، 2010). از این رو، پژوهشهای اصیل تاریخی باید در یک زمینۀ فکری واحد (بنا به اقتضائات هدف و موضوع پژوهش) و با رویکردی تفسیری - از شناسایی، اولویتبندی و گردآوری تا بازنمایی دادهها - دادههای تاریخی مرتبط در متون را به کار گیرند. این شاخص اخیر یعنی وجود یک زمینۀ فکری واحد در مطالعات تاریخی، دلیل دیگری بر حال و هوای تفسیری مطالعات تاریخیاند.
در هر حال، چه از منظر توصیف یا تحلیل، مطالعات تاریخی در فضایِ پژوهشهای کیفیاند؛ امری که به دلیل نیاز علم اطلاعات به نظریهپردازی و حلّ مشکل آشفتگیهای تئوریک، کاملاً مورد نیاز فضای پژوهشی رشته است.
حافظۀ بیحافظه: غفلت از مطالعات تاریخی در آینۀ متون
حوزۀ علم اطلاعات بویژه از جنبۀ حرفهایاش، همچنین در زمینههای کتابداری و نیز مطالعات آرشیو، به استناد پیشینههای تاریخی متعدّد و موثّق، به حق مدّعی آن است که در سیر تمدّن بشر، به مثابۀ حافظهای جانبی، رسانای دستاوردهای بشر از نسلی به نسل دیگر بوده است. به عنوان نمونه، گفته میشود چنانچه کتابخانههای صومعههای قرون وسطایی نبودند، انتقال معارف اروپای باستان به اروپای دوران نوزایی به آن نحو که در تاریخ واقع شد، امکانپذیر نبود (رهادوست، 1386، ص. 217). با این حال، جای شگفتی است که در اغلب جریانهای فکری غالب بر چنین حوزهای، تا حدود دو دهۀ قبل، علاقهمندی قابل ملاحظهای به بررسی تاریخی گذشتۀ رشته به چشم نمیخورد؛ و عملاً مستندسازی منسجم فکری و عملیِ درونرشتهای، طرفداران زیادی ندارد؛ امری که میتوان از آن به «حافظۀ بیحافظه» یاد کرد. شواهد این مدّعا از حدود دو دهۀ قبل در متون رشته، فراوان مورد اشاره قرار گرفته است؛ اشارههایی که بتدریج ضربآهنگ کُند این گونه مطالعات در رشته را در دو دهۀ اخیر شتاب بخشیده است. در اینجا به نتایجی که پژوهشگر از مرور اندیشههای موجود در متون به آن دست یافته، اشارۀ مختصری میشود.
1. گلایه از غفلت تاریخی پژوهشگران رشته، از اهمال در مطالعات تاریخی به دفعات در متون به چشم میخورد. به عنوان نمونه، «باکلند و لیو» (1995) در این باره مینویسند: «میزان آثار و کوششهای تحسین برانگیز، ]از منظر[ تاریخپژوهان حرفهای در حوزۀ تاریخ علم اطلاعات همچنان اندک است...». «ویلیامز» (2004) نیز حوزۀ مطالعات تاریخی در علم اطلاعات را نوپا و در مرحلۀ توسعۀ اولیّه توصیف میکند.
با وجود کمرونقی این گونه مطالعات تا دو دهۀ پیش در رشته، جای تأمّل است که برخی از پژوهشگران علم اطلاعات به آیندهشناسی و آیندهپژوهی بیشتر علاقه نشان دادهاند تا به مطالعات تاریخی. باکلند و لیو (1995) در توصیف این دوره نوشتهاند: «در علم اطلاعات، پیشبینی آینده نسبت به مرور و یادآوری گذشته، از محبوبیّت بیشتری برخوردار است». شاید برخی پیشبینیهای شتابزده در متون رشته در دهههای 1970 و 1980 مبنی بر نابودی کتاب چاپی و کتابخانههای سنّتی تا سال 2000 و پذیرش ایدۀ دنیای بدون کاغذ و نیز تکنولوژیزدگیهای افراطی و بدبینی نسبت به آیندۀ رشته ناشی از همین آیندهپژوهیهای بیپشتوانۀ تاریخی باشد. حال آنکه، اندیشۀ بدیهی و معروف «گذشته، کلید آینده است» تا دو دهۀ پیش کمتر در رشته جدّی گرفته شده است.
با این حال، از دهۀ 1990 پیشرفت قابل ملاحظهای در مطالعات تاریخی در رشته حاصل شده است؛ و همچنان این علاقه به طور مستمری در حال افزایش است. باکلند و لیو (1995) به جهش انتشارات در زمینۀ مطالعات تاریخی رشته از دهۀ 1990 اشاره کردهاند. هان و باکلند (1998، ص. 1) نیز بر افزایش کمّی و کیفی مطالعات تاریخی در دهه 1990 صحّه گذاردهاند. «بورک» (2007، ص. 3- 6) هم به نشانههایی امیدوارکننده در این زمینه اشاره میکند؛ نظیر افزایش قابل ملاحظۀ انتشارات در حوزۀ تاریخنگاری علم اطلاعات در دهۀ 1990 که به اعتقاد او نتیجۀ تشویقهای صورت گرفته برای ایجاد گرایش محقّقان علم اطلاعات به این موضوع در دهۀ 1980 است. با این حال، بورک (2007، ص. 6) همچنان تلاشهای صورت گرفته در این حوزه را ناکافی میخواند و مینویسد: «بسیاری از پرسشهای اساسی همچنان بیپاسخ ماندهاند».
2. در میان نوشتههای دو دهۀ اخیرِ نظریهپردازان علم اطلاعات، بیش از هر زمان دیگری، به اهمیّت جنبههای تاریخی رشته در فهم چشمانداز کلّی و حتّی پارادایم مربوط به رشته پرداخته میشود. باکلند، یورلند و «ریوارد» از مهمترین افرادیاند که هم در اهمیّت رویکردهای تاریخی و هم در تاریخنگاری بخشهایی از گذشتۀ رشته، مقالههای مهمّی نوشتهاند. برخی نظیر ماکینن و همکاران (2005، ص. 175) معتقدند باکلند آغازگر این راه در دهۀ 1990 بوده است. در نتیجۀ کوشش این پیشگامان، امروز بحث از اهمیّت مطالعات تاریخی در رشته، به یک گفتمان رو به توسعه بدل شده است .
3. جالب آنکه همزمان با رونق مطالعات تاریخی در دهۀ 1990 در رشته، رونق دوبارۀ مفاهیمی چون «مدرک» و «دکومانتاسیون» ، به عنوان مفاهیم هویّتبخش رشته، شکل میگیرد. آیا چنین همزمانی تصادفی است؟ یا تاریخنگاری رشته و تحلیل عمیقتر گذشتۀ رشته، زمینه را برای بازکاویِ دکومانتاسیون و نقد وضعیت فعلی فراهم آورده است؟ این موضوع خود میتواند زمینۀ یک مطالعۀ مستقلّ دیگر باشد. به هر حال، این دو گرایش تقریباً همزمان در رشته شکل گرفتهاند. به عنوان مثال، هانسون (2005، ص. 104) معتقد است عمدتاً از سال 2002 به بعد جنبشی در رشته آغاز شده که به جای «اطلاعات»، مفاهیم «مدرک» و «دکومانتاسیون» را به عنوان پایهایترین مفاهیم رشته میشناسند. امّا «لاند» (2009، ص. 1) آغاز این تحوّل را اواخر دهه 1980 میداند. گرچه این تحوّل در آغاز به کُندی شکل میگیرد، از نظر او، از آن زمان تا کنون، همواره تمایل به «چشمانداز ]فکری مبتنی بر مفهوم[ مدرک » در رشته افزایش یافته است. شواهدی در دست است که اینگونه تبیینهای اخیر متمایل به مفاهیم رایج در دکومانتاسیون که سابقهای حدود دو دهه دارند، به نوعی آغازگر احیای دوبارۀ جنبههایی از نظر و عمل رایج در جنبش دکومانتاسیون در علم اطلاعاتِ امروزی است؛ هر چند این روند کُند و تدریجی است . این تمایل به جنبش دکومانتاسیون تا حدّی است که یورلند (2000، ص. 38- 39)، اصطلاح علم دکومانتاسیون را به عنوان جایگزینی احتمالی برای علم اطلاعات مطرح میکند.
در دهۀ 1990، نخستین بازخوانیهای قابل ملاحظه از آرای دکومانتالیستهای پیشگام و نیز بازکاوی مفاهیم کلیدی دکومانتاسیون نظیر مفهوم مدرک با انتشار آثاری از باکلند آغاز شد. ریوارد هم در بازخوانیِ آرای «اتله» ، آثار قابل ملاحظهای مننتشر کرده است . با این حال، یورلند به عنوان پیشنهاددهندۀ مفهوم مدرک به جای اطلاعات به عنوان مفهوم هویتبخش رشته، نقش مهمی در احیای و بازخوانی جنبش دکومانتاسیون در فضای تئوریک رشته ایفا کرده است. وی (2007) برای نخستین بار اصطلاح پارادایم کتابشناختی را به عنوان یک منظر نظری ممکن در رشته، پیشنهاد داده است.
به هر حال، چه بسا، چنانچه انزوای مطالعات تاریخی در رشته همچنان با همان شدّت قبل پابرجا بود، دورانهای فکری پیشین رشته و از جمله جنبش دکومانتاسیون، بخت بازخوانی و بازکاوی نمییافتند؛ و در نتیجه، سنّتها و دستاوردهای آن ادوار - صرف نظر از پذیرش دوباره یا ردّ و نفی دوبارۀ آنها - هرگز مجال نقد نمییافت.
فرجام سخن
غفلت تشریح شده در این گفتار از مطالعات تاریخی در رشته، بیش از دو دهه است که در حال افول است. اقبال مستمراً افزایشی پژوهشگران رشته به این گونه مطالعات، گواه این مدّعاست. با این حال، به گفتة «بورک» (2007، ص. 6) همچنان پرسشهای بیپاسخی بر جا مانده که مطالعات تاریخی باید به آن بپردازند. از این گذشته، پرسشهای طرح شدۀ پیشین نیز باید از منظرهای گوناگون بازکاوی شوند، زیرا طبیعت پژوهشهایی که ماهیّتاً فلسفی، تئوریک و یا تاریخی هستند، چنان است که میتواند یک پرسش معیّن، نه یک بار برای همیشه، که بارها طرح شود. پرسشهایی که ماهیّت فلسفی، نظری یا تاریخی دارند، ممکن است در هر نسل، از منظرهای فکری متفاوت بارها مطرح شوند. به بیانی دیگر، فلسفهورزی، نظریهپردازی و یا بررسی تاریخی، یک فعالیّت معیّنِ پروژهوار نیست که در یک زمان برای همیشه انجام شود؛ بلکه رویکردی است پویا که باید همواره مورد بازاندیشی قرار گیرد. از این رو، چنانچه پرسشهایی نظیر «اطلاعات چیست؟» بارها تکرار شوند، از آنجا که ممکن است مبتنی بر منظرهای فکری و حتّی مقاصد گوناگونی صورت گیرند، به پاسخهای گوناگونی برسند؛ که الزاماً همۀ آنها را نیز نتوان پاسخ نهایی یافت. با این حال، روشن است که این گوناگونی احتمالی پاسخها به پویایی و بلوغ رشته میانجامد؛ به شرط آنکه، موّرخان با بهرهگیری از روششناسیهای قابل دفاع، به گونهای به تفسیر و خلق منظرهای فکری نو دست بزنند، که به اصل فاکتهای تاریخی وفادار باشند و آنها را مخدوش نسازند. یکی از دلایل وجود پشتوانههای غنی فکری در رشتههایی چون روانشناسی و جامعهشناسی، وجود همین تنوّع مکاتب فکری است که در نهایت به رشد این رشتهها انجامیده است. این مسئله به شدّت در رشتۀ ما مورد نیاز است؛ زیرا در این حوزه بندرت، تنوّع در مکاتب فکری مشاهده میشود.